کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

اولین مامان گفتنت!!!!

خواب را به چشم هایت دعوت میکنم بخواب دلبر شیرین زبانم چشم هایت چه دلبرانه به میهمانی خوابی ناز دعوت شده اند. کودکم ناز کنار ناز تو چه هیچ و بی معناست!! دست هایت بوی روزهای عاشقیم را میدهد. چشم هایت تمام فصل های عاشقی ماست!! تو عشقی؟؟؟ یا عشق توست؟؟؟؟ میخواهم خدا را ببوسم که تو را در من خلاصه کرد. حالا دیگر می دانم. عشق یعنی تو و خوشبختی یعنی وقتی یه پسر کوچولوی مهربون درست توی 11 ماه و 5 روزگیش وقتی چشماش غرق خوابن و تو آغوش مادرش داره به یه خواب آروم فرو میره سرش و تو سینه ات فشار بده و بگه: مامان!! و من چه خوشبختم که این لحظه رو با چشمام دیدم و با تمام وجودم لمسش کردم. الانم که دارم بهش فکر میکنم دلم غ...
28 آبان 1392

مادر بودن!!

زندگی برای من یعنی مادری کردن و مادری یعنی بوییدن و بوسیدن پسرم مادری برای من یعنی چسبودن پسرم به آغوشم.. یعنی لمس دستای کوچکی که خود خود خوشبختی ان. مادری برای من یعنی لحظه های ناب در آغوش کشیدن و شیر دادن من هر چند کوتاه و ناموفق....... یعنی دردی که از سر ناتوانی برای جگرگوشه ات سر میدی و چاره ای براش نیست مادری یعنی قربون صدقه رفتن پاره تنت که به خیالت زیبا تر از اون دیگه تو دنیا نیست مادری یعنی لرزیدن دلت با صدای گریه های کودکانه اش.... یعنی هر لحظه مردن با دیدن درد روی صورت معصوم و بی پناهش.. مادری برای من یعنی پریدن از خواب ناز با صدای نفس های او.. مادری یعنی نگرانی بی تابی  یعنی یه شادی عمیق با چاشنی درد &nb...
27 آبان 1392

سیصد و چهل روزگی...

 کیانم ناز دانه ی مادر!! یاد تو این روزها تاثیری دوگانه بر من مادر دارد:از یک سو دلتنگی و از سوی دیگر آرامش!! چنان نیکو و زیبایی که حتی لحظه ای ندیدنت قرار از دلم میرباید و چنان جاودان و ابدیی که گویی همیشه با منی.... داستان بودن و نبودن است حال این روزهای من!!! قصه ی بی پایان دیدن و ندیدن که تو با بودنت تا به ابد پیوندشان زده ای به رنگین کمان بی رنگ عشق به قراری مالوف در فرار از روزمره گی و در نهایت به تک تک ثانیه های بودن پدر و مادر ی که تو معنای خوشبختی شان هستی!! امروز تو سیصد و چهل روزه شدی و من سیصد و چهل شب است که مادرم!!!!! جان مادر این هم بهانه ای دیگر بود برای تلنگری بر خودم به اینکه با تو چه بی نیاز و ...
27 آبان 1392

هوررررررررررررررررررررااااااا دوتا نگین جدید دیگه!!!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا جون شکرت.کیانم دو تا نگین دیگه ام تو راه داری!!!! کوچولوی من!! امروز صبح که توی تخت داشتم باهات بازی میکردم دهنت رو باز کرده بودی و بلند بلند قهقه میزدی که یهویی نگاهم به دوتا سفیدی خوشگل و کوچولو بغل نگین های تازه دراومدت افتاد اولش شک کردم که درست دیدم یا نه اما وقتی لمسشون کردم از خوشحالی یه جیغ گنده زدم و تو که از کار مامان تعجب کرده بودی سعی به فرار داشتی قربونت برم پهلوون مامان که اینقده ماهی!!!! راستی برای اولین بار لبو خوردی و از مزش هم بسیار خوشت اومد. چند روز پیش به خاطر یه سرماخوردگی جزیی بردمت پیش دکترت و تو توی 10ماه و 23روزگیت قدت:70cm و وزنت...
19 آبان 1392

جوونه زدن سومین و چهارمین نگین هایت مبارک!!!

جان جانانم تبریک!! کیان قشنگم سومین و چهارمین نگین های زیبات هم جوونه زدن. همین چند روز پیش بود که از نبودنشان دل نگران بودم. اما حالا به لثه ی بالاییت که دست میزنم تیزی های بکر و تراش نخورده ات رو لمس میکنم. چه آرام و بیصدا مهمان دهان کوچکت شدند.    مبارکت باشد دردانه ام........ این دوتا نگین خوشگل مورخ13.آبان ماه.1392 مصادف با10 ماه و 20 روزگیت سر از لثه هات درآوردن... (اینجا از نور فلاش دوربین چشماتو جمع کردی) چند روزی میشه که موقع عکس گرفتن به محظ اینکه نور قرمز دوربین مامانو میبینی قبل از فلاش زدن چشماتو محکم به هم فشار می دی و این شکلی میشی. خیلی دوست دارمممممم   اینم شیطنت جدیدت بله آقا...
15 آبان 1392

سورپرایزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز........

کیانم!! مامان و بابا و همه ی اعضای خانواده دیروز با یه اتفاق غیر منتظره خیلی خوب شگفت زده شدن و اون اتفاق چیزی نبود جز اومدن عمو محمد(عموی بزرگ مامان سیما) بعد 2 سال از انگلیس بود. وای که چه حالی داد وقتی صبح زود بابا علی زنگ زد و گفت که کیان و خیلی زود بیار چون تقاضا واسه ی دیدنش زیاده..... ما هم زود زود اماده شدیم و با بابا مجید رفتیم خونه ی مامان منیر. لحظه ی ورود همش تو فکر این بودم که عمو راجع به شاهزاده ی کوچولوی من چه نظری داره و اما اولین حرفی که بعد دیدن تو با یه عالمه خنده به زبون عمو اومد این بود: ****خدای من!!اینکه مجید کوچولوه!!**** و توام که از لبخند عمو راضی  بودی بسمتش برگشتی تا خودت و توی بغلش ب...
11 آبان 1392

اولین گندکاری مامان سیما...

شاهزاده ی من!! یه سلام گنده به اندازه ی گندکاری که برات انجام دادم به تو که بهترین هدیه خدایی!!! کیانم.خاله ی بزرگ من رفته بود حج تمتع و زیارت خانه خدا و من هم بعد بازگشت از تهران تازه مشغول سر و سامان دادن به کارهام بودم و آماده کردن لباسهای       هر سه تاییمون. جلوی موهات بلند شده بود و نا مرتب بهمین خاطر تصمیم گرفتم وقتی توی خواب هستی یکمکی چتری هاتو مرتب کنم اما درست وقتی سردی تیغه ی قیچی رو روی صورتت حس کردی سرت رو تند تند تکون دادی ومنم کنترل قیچی رو از دست دادم و موهاتو چپکی قیچی کردم وبه این ترتیب مرتب کردن موهای شما منجر به جنگ جهانی بین من و بابا مجید شد که از وضع موهات بسیار بسیار شا...
9 آبان 1392

من و کیان و تهران یهوییی.....

گل پسرممممم سلامممممم هورااااااااا ما از یه سفر خوب و بیاد موندنی با یه عالمه خاطرات قشنگ برگشتیم خدای مهربون به خاطر روزای قشنگ زندگی ممنونم. به خاطر داشتن کیانم وبه خاطر بودن همه ی کسایی که تو قلبشون جز مهربونی و عشق چیزی نیست این آدما ناب و کمیابن....... امیدوارم توام وقتی بزرگ بشی قلبت مثل اونا پر از صداقت و عشق باشه. کیانم! اون موقع ها که تو هنوز به دنیا نیومده بودی من تند تند میرفتم تهران پیش دوستام وکلی هم خوش میگذروندم.اما این روزا اینقدر درگیر توام که حتی فکر مسافرت هم از ذهنم رخت بسته.. با همه ی این توصیفات جمعه ی گذشته یهویی تصمیم گرفتم و با تو و بابا علی راهی تهران شدم. اولش یکم دلهره ی تو  رو داشتم اما خ...
6 آبان 1392
1